واهمه های زميني (بخش يازدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

ازروزی که ملا عباس جن گیر، دست شیرین را گرفته ، وی را به آن غار سیاه وتنگ وتاریک برده، بالای حصیر کهنه یی نشانیده ، زنجیری به دستان وپاهایش بسته وبا هفتاد وهفت سنگچل به سویش وار نموده وجن هایش را

سنگسارنموده بود، هفت روز می گذشت. هفت روز! اما شیرین همان طور که بود، بود. برخلاف آن تعهدی که

ملا عباس کرده بود، رنگ ورخش زرد تر شده بود، با کسی حرف نمی زد، کسی را نمی شناخت واکنون با سماجت عجیبی چق چق می کرد... ننه صفورا هرروز شویست هایش را درگیلاس آب ترمی کرد، خوب می شپیلید ووقتی که نوشته ها ورسم ها واشکالی که درشویست می بودند، بیخی درآب حل وگم می شدند، گیلاس آب زرد رنگ را با اصرار وحتا به زور ویا به کمک اهل خانه به شیرین می نوشانید. شیرین که آن آب زعفرانی رنگ را می نوشید، حالش به هم می خورد. چندان به هم می خورد که حالت تهوع به وی دست می داد واستفراغ می کرد وچق چق های

اعتراض آمیزی از زیر زبانش شنیده می شد. درچنین حالاتی با نگاه شررباری به سوی مادرش می نگریست و سعی می کرد گیلاس را چپه کند ویا بشکند. اگر ازآن آب تلخ وبد بو جرعه یی هم به دهنش سرازیر می شد، کوشش می نمود تا آن را ازکناره های دهنش به بیرون بریزد. ننه صفورا درچنین مواقعی دهن شیرین را با دست هایش محکم بسته می کرد ومی گفت :

 

  - جان مادر، قورت کن، قورت کن. خیر است که تلخ است. اگرقورت کنی، جن ها می افتند. حتماً می افتند یا می گریزند. ..قورت کن ... قورت کن...یا پیر یا پیغمبر.. قورت کن ، قورت کن...

 

 و بعد که روده های شیر از نوشیدن آن آب نامطبوع وتلخ به قرقر می افتاد، می گفت :

 

 - دخترم، زور بزن، جن ها اززیر زبانت گریخته اند. کم مانده ، باز هم زور بزن، تا از شکمت بیرون بیفتند.

 

  اما حالت تهوع شیرین که برطرف می شد ودهن شیرین را که می شست ، جن ها بار دیگر از شکم شیرین به بالا می خزیدند وبار دیگر در زیر زبانش جای می گرفتند. قهقهه سر می دادند انگار وبه ریش سیاه وانبوه ملا عباس جن گیر می خندیدند و سپس همان سرود همیشه گی شان را ازسر می گرفتند: چق چق ... چق چق...! آری، جن ها می خندیدند؛ صفورا می گریست، مامور سبحان کیفرگناهانش را پس می داد. گلاب خوشحال می بود، خلیفه غلام رسول نا آرامی وبیقراری می کرد و شیرین دربرهوت بیخودی و ُبهت و ازخود بیگانه گی دست وپا می زد..

 

  صفورا از فریبی که خورده بود، خشمگین بود ، ملاعباس جن گیررا دشنام می داد ودعای بد می نمود.همان ملای جن گیری را که همین که زرق وبرق دوصد افغانی را دیده بود، چشمانش درخشیده وگفته بود: " کاری می کنم، کارستان " وبعد هفتاد وهفت سنگچل را به سوی شیرین پرتاب کرده بود. دیگر چه،  چه کارستانی کرده بود؟ وعده داده بود که هفت روز بعد جن های کافر پس از جنگ وجدل با جن های مسلمان ، مغلوب آنان شده واززیر زبان شیرین خارج می شوند. اما کو، چه وقت؟ امروز صبح،  هفت روز پوره شد. آخرین شویست را هم شسته ، شپیلیده وبه شیرین نوشانیده بود. اما تا هنوز نه کرامات میالی صاحب را دیده بود ونه فایده وتاثیر شویست ودم ودعا و سنگسار شدن جن ها را ..

 

  صفورا اگرچه بیسواد بود؛ ولی ذهن روشنی داشت. حافظه اش قوی بود وحرفی راکه می شنید، یاچیزی را که می دید، کمتر فراموش می کرد. صفورا اینک که آب آخرین شویست را به کمک مامور سبحان به حلق دخترش می ریخت، آخرین روزنه ء امید را بسته یافته بود وبه یاد روز ی افتاده بود که ملاعباس خدا نشناس ، پس از به زنجیر کشیدن شیرین ، توبره اش را گشوده بود :  درتوبرهء آن ملای بد نهاد که محتویاتش را به زمین ریخته بود، به نظر صفورا هیچ کتابی نخورده بود. درعوض ، یک مشت سنگچل های گرد ولشم به زمین افتاده بودند ویک مقدار کاغذهای کاهی زرد رنگ با جدول ها و نقش ها ودایره ها ی عجیب وغریب ویک بوتل زعفران با چند تا قلم نوک آهنی ویک آیینه کوچک وگوگرد وشمع وچند حبه قند واسپند و چند غوزه سیر..

 

  صفورا به یاد می آورد که جن گیر پس از بستن دست ها وپاهای شیرین، مدتی اوراد وعزایم خوانده بود. صفورا به یاد می آورد که هنگامی که آن ملای بد نهاد، اوراد را می خواند، پیشانیش از عرق تر شده می رفت. ریشش می جنبید و با نگاه شهوت آلودی به سویش می نگریست. درآن موقع به نظرصفورا رسیده بود که آن مرد با نگاه های وقیحش تنش رابرهنه کرده وبا لبان گوشتالویش به تن وبدنش بوسه می زند. .. صفورا چندین بار خواسته بود که دست وپای دخترش را باز کرده واز آن جا بگریزد؛ ولی هنگامی که ملا عباس پس از خواندن اوراد وعزایم از صفورا اسم  شیرین ، نام مادر و پدر وپدرپدرش را پرسیده وبعد بانگ بلندی کشیده وشروع کرده بود به خواندن اوراد دیگر، صفورا نیز از تصمیمش منصرف شده وگوش سپرده بود که ملا چه می گوید وآخر این کارستان به کجا می انجامد... اگرچه صفورا به یاد نداشت ملا چه می گوید ولی ملا می گفت :

 

- اخرج ، اخرج یا ایها الشیطان الرجیم. به حق سلیمان بن داوود، یا معشرالارواح ثم اخرج باذن الله تعالی... یا مغشوش طوس منطوس اشمالوس... بحق نورک یا نور.. یا بکتاش ملک الجن والعرب والعجم .. بحق امک وابوک واخوک وناراً ، ملکاً ، صاراً ، اصاراً، کهولتاً ، ختماً ختماً ، خیراً ... اعجل یا بکتا نوش یا کیکاووش ... اخرج اخرج..

 

 صفورا به یادمی آورد که ملا پس از خواندن این جملات عجیب وغریب ، بالا ی دو زانو نشسته بود. هفت سنگچل را که به اندازهء خستهء شفتالو بودند، برداشته بود . به سنگچل ها چف کرده بود و آن سنگچلها را به سوی شیرین پرتاب کرده بود. سنگچل ها به بدن نازنین شیرین خورده بودند وبعد در اطرافش افتاده بودند ویک سنگچل هم درست برپیشانی شیرین خورده بود... اگرچه سنگچل پیشانی شیرین را کبود کرده بود ولی وی حتا آخی هم نگفته بود. در دوردوم نیز ملای جن گیر، عزایمی خوانده ، برهفت سنگچل دیگر دمیده وبه سوی شیرین با شدت پرتاب کرده بود. صفورا اوراد وعزایم این بار را نیز به درستی به یاد نداشت ولی اوراد دور سوم از بس حرف " قاف " داشت به یادش مانده بود : " ... علیقاً ملیقاً، حاقوق، ماقوق ، ساقوق ، لاقوق ..." ، ننه صفورا معنای این کلمات را نمی دانست، درپی آن نیز نبود که بداند ملای بدنهاد چه می گوید. دلش می خواست تا هرچه زودتر این دورباطل تمام شود. ملا عباس هفتاد وهفت سنگچل را چف کند وسنگچل ها را هرچه زودتر با ملایمت به سوی دخترش پرتا ب کند. دلش خون بود وبا وسواس وتشویش به دست های ملا می نگریست .. .

 

  آخرین دوری را که ملای جن گیر با پرتاب کردن سنگچل ها به سوی شیرین آغاز کرده بود، بیخی به یاد داشت. ملا به وجد آمده بود ، چندان که شور می خورد، ریش سیاه انبوهش می جنبید وآب دهانش صورت شیرین را تر می کرد وبه رخسار صفورا باد می شد. دهانش کف کرده بود ، چشمانش مانند دو اخگر می درخشیدند. گاهی به آسمان و زمانی به زمین نگاه می کرد وبا صدای بلند به زبان فارسی می گفت : " ای جن های مجوس ، بدانید و آگاه باشید که من ملا عباس ابن ملا یوسف ابن ملا مسعود هستم. تمام اجنهء عالم به فرمان من اند. اگر از امرمن سرپیچی کنید، کارستانی به حق تان می کنم که نعرهء تان به هفت آسمان برسد. پس بهتر است که از جان وتن این ضعیفه، شیرین بنت غلام رسول بنت غلام محی الدین بیرون شوید وبروید پی کارتان ..." ، ملا پس از گفتن این جملات مدت مدیدی به صورت وچشمان و دهان شیرین نگریسته وچیز هایی زمزمه کرده  وچق چق هایی شنیده بود. آنگاه به سوی صفورا دیده وگفته بود :

 

  - با جن های کافر گپ زدم. جن ها بسیار ترسیده اند. جن ها گفتند که فقط یک هفته به آن ها وقت بدهم. عذر کردند که تا هنوز جای دیگری برنگزیده اند. قبول کردم ولی اخطار دادم که اگر تا یک هفتهء دیگر از بدن دخترت بیرون نشوند، سر وکارشان با استادم که در موسهی لوگر زنده گی می کند، خواهد افتاد وآنقدر قمچین خواهند خورد که مرغان هوا به حال شان گریه کند... اینه خواهر جان، چیزی که از دست من پوره بود، انجام دادم. اِن شاءالله همین که این شویست ها خلاص شد، جن ها می گریزند وکاری می شود، کارستان ! که حتا صدای یک چق را هم نشنوی.

 

 ملا عباس جن گیر پس از گفتن این سخنان زنجیری را که به دستان وپاهای شیرین بسته بود، باز کرد. صفورا دخترش را درآغوش گرفت وگریه کنان به ملا گفت :

 

   - الهی شکر که جن هایت به خیر بیرون می شوند. اینه چشمک هایت هم روشن شدند. چق چق هم کم می کنی. دیگر خلاص شدیم. اینه همین که تعویذ ها وشویست را بگیریم ، می رویم که  یک چکه آب در رویت بزنم و یک لقمه نان درحلقت کنم. 

 

   ملا عباس تعویذی را که پیش از پیش نوشته شده بود با یک طومار شویست به ننه صفورا سپرد و برایش وظیفه داد تا تعویذ را هفت پوش سرخ وسفید نموده ودر گردن وی بیاویزد. همچنان شویست ها را روز سه مراتبه در یک گیلاس آب تر کرده وبه شیرین بنوشاند. .. ازنظرمامورسبحان که حالا نزدیک غار آمده بود، تعویذ وشویستی که پیش از پیش وبدون دیدن مریض نوشته شده بودند، چیزی به جز یک فریب وکلاهبرداری نمایانی نبود ؛ ولی  چون ننه  صفورا که در تعویذ ها وشویست ها ، اشکال هندسی ، مربع ها ، دایره ها وارقام وعلایمی را به رنگ طلایی مشاهده کرده بود، کاغذ های مذکور احترامش را برانگیخته بودند وبه همین سبب ، هنگامی که با دخترش آن غاررا ترک می گفت، خم شده وبردست های ملا بوسه زده وگفته بود:

 

 - خیر ببینید ملا صاحب ! بسيار زحمت کشیدید، عرق ریختید، مانده شدید... پس همین که شویست ها خلاص شدند، جن ها می افتند ؟

- بلی ، بیغم باشید، بیغم باشید..

 

***

  مامور سبحان که اینک شیرین را به شدت دوست می داشت ودر آرزوی یک همآغوشی دیگر با او می سوخت، درعین کوردلی ، این بصیرت را داشت که خود رامانند بزهکاری به خاطر رنجی که به شیرین داده بود، گناهکاربشمارد. او یهودی سرگردانی بود درمدینه ء عشق؛ اما با کوله باری از گناه . زنده یی بود که نمرده بود. می خورد، می نوشید، می خسپید ؛ اما از هیچ چیز لذت نمی برد. راه می رفت اما بدون هدف ومقصد. کارمی کرد ، می نوشت ،سخن می زد؛ اما به صورت خودکار ومکانیکی وازروی عادت. پس از آن روز که سه تا آدم و یک گربه را کشته وسربریده  وبه خدمتگار منزل خویش تجاوز کرده بود، طاووس فقط یک با ربه سراغش آمده بود. طاووس به خاطر کشتن خیرالله سرکاتب ، ازنزدش تشکر کرده بود واز این که واحد وی را درآن لحظات دشوارتنها رها کرده بود، خشمگین بود. او گفته بود که جای چنین آدم ترسو در سازمان نیست وبه زودی سربه نیست خواهد شد.

 

  درهمان ملاقات طاووس برایش گفته بود که چون روس ها آمده اند، بنابراین از این پس باید آنان را کشت. دسته دسته وتک تک به جهنم فرستاد. گفته بود، دساتیر مشخص را بعداً برایش خواهد داد. امادربارهءباشی افضل که  به نظر طاووس هفت جان داشت ، باردیگر تأکید درتأکید کرده بود که باید به زودی مطا بق یک پلان منسجم ودقیق از بین برده شود.

 

  اگرچه مامور سبحان مانند مادر شیرین به تعویض وشویست وتأثیرات آن بالای روح وروان خانمش باور نداشت ولی شب وروزش با این خود فریبی می گذشت که پس از هفت روز، جن ها از زیرزبان شیرین خارج می شوند ومی گریزند ومی روند به کوه قاف. شیرین می ماند واو . شیرین بار دیگر مثل همان شب، زیبا وشاداب وخواستنی می گردد واو می تواند بار دیگر وی را درپسخانه برده وازوی کام دل بگیرد. اما حالا که هفت روز گذشته بود، دیگر پی برده بود که چقدر ابله است و چطور دراین مدت خویشتن را فریب داده است.

 

  مامور سبحان با گذشت هر روز به این نتیجه می رسید که باید شیرین را به شفاخانه ببرد. دوستی در شفاخانهء علی آباد داشت ، که همصنفی دوران مکتبش بود. همصنفی او واستاد موسای بز. استاد روزی برایش گفته بود که اشرف ازفرانسه برگشته وداکتربیماری های روانی شده است. گفته بود بیا تا برویم به دیدنش. بیابرویم تا وی رادرسازمان مان جذب کنیم؛ اما مامور سبحان امروز وفردا گفته ونتواسته بود با موسای بز به دیدن آن رفیق روزهای نوجوانی اش برود. .. ازسوی دیگر، مامور سبحان از اظهار این عقیده اش که جن وجود ندارد وشیرین باید به نزد دوستش برای درمان برود، می ترسید؛ زیرا با باورهای اسلامی اش تفاوت داشت و اعتراف به این امر بنیاد اعتقادات مذهبی اش را خدشه دار می کرد. وانگهی به چه کسی درآن خانه می توانست گفت که جن ودیو وپری وجود خارجی ندارد. به ننه صفورا؟ البته که نی ، زیرا مادرشیرین زنی بود که به جادو وجنبل ووجود دیو و جن وپری باور کامل داشت. خلیفه غلام رسول هم اگرچه درزنده گیش حتا یک بار جن را ندیده بود؛ اما چنان تحت تاثیر سخنان وقصه های صوفی نجم الدین سماوارچی قرار گرفته بود که تصور می کرد، جن ها درعالم واقع وجود دارند ومی توانند به هرشکلی درآیند و حتا ازسوراخ سوزن بگذرند ودردهن دخترش جای بگيرند. استاد موسای بز هم مدت ها بود که غایب شده بود. او دیگر درفاکولتهء شرعیات درس نمی داد و در سازمان این آوازه پخش شده بود که وی معاون امیر حزب درامور فرهنگی شده است. با طاووس نیز که روحش را به شیطان فروخته بود، نمی توانست سخن از زلف یار بگوید. پس با چه کسی حرف دل می گفت وسخن از عشق می زد؟

 

 تنها با خودش وروح تاریکش وضمیری که  احساس وعاطفه درآن مرده  ویا درهاله یی از غبارپیچیده بود. وبه همین سبب ، مامور سبحان حتا ازسخن زدن با خود نیز هراس داشت . اما لحظاتی هم فرا می رسید که صد ها سوال در ذهنش می رقصیدند، سوال های آزار دهنده وگستاخ وسمج. ولی نمی توانست یا نمی خواست به آن ها پاسخ دهد... همین سرگشته گی های روحی بود که او را خشمناک می ساخت. وی ازگفتگو های روزمرهء با همکاران هراس داشت، از خنده های شان رنج می برد و کنایه ها وکتره های آنان آتشی برجانش بر می افروخت. همین دیروز بود که مدیر عمومی محاسبه به وی گفته بود :

 

 - مامور صاحب ! دراین روز ها بیخی گنس وگیج شده ای. مانند سابق کار نمی کنی. بیخی چرتی وفکری هستی. بگو چه گپ شده است ؟ اگر کم بغل هستی بگو تا معاش پیشکی برایت حواله کنم. ببین که تا هنوز بیلانس ربع اول سال را دست نزده ای. جدول های ماه حمل وثورهم نواقص دارند. دیبت وکریدت مبالغ درست میزان نشده اندوباهم سر نمی خورند. تفاوت ها سربه آسمان می زنند. آخر بگویید شما را چه شده است ؟ آیا منتظر هستید تا کار شما را من انجام دهم؟ رفیق ، فکرت را بگیر که بینی مدیریت ما را در نزد رئیس وشورای عالی بانک نه بُری. منشی صاحب هم می گوید که درجلسات ومیتینگ ها ومارش ها اشتراک نمی کنی. دردرس های سیاسی هم حاضرنمی شوی. آخر چه گپ است؟ یکی می گوید که مامورصاحب زیارت رفته است، دیگری می گوید که عروسی می کند و هرروز با نامزدش برای خرید می رود. یک روز به نام اشتراک درجنازهء سرکاتب صاحب اوراق رفیق خیرالله مرحوم بیرون می روی وروز دیگر به خاطر فاتحه اش  ومانند جن غیب می شوی. .. رفیق فکرت را بگیر ،اگر خود را اصلاح کنی خوب واگر اصلاح نکنی ، بیشتراز این حوصله کرده نمی توانم...


یک مسأله دیگر هم مامور سبحان را خشمناک می ساخت : دوسه روزی می شد که نو جوانی را درآن سوی کوچه، کمی پایینتر از دکان مرجان بقال می دید که به دروازهء خانه اش می نگریست وتا می خواست از وی بپرسد که کیست وچه می خواهد، جوانک از آن جا دور می شد. یک باربه فکرش رسیده بود که شاید آن نوجوان از جملهء ماموران دستگاه امنیتی بوده و آمده باشد برای جاسوسی . البته که ترسیده وحتا به فکر تغییر آدرس خود شده بود، اما روز دیگر که با نگاه دقیق تری به صورت وی نگریسته بود، به خاطرش آمده بود که اورا دردکان صمد نانوا دیده است. اما این شاگرد صمد نانوا در مقابل خانه اش چه کاری می توانست داشته باشد؟ حیف که مامور سبحان درآن روز ها جمعیت خاطر نداشت ورنه حتماً به دکان صمد می رفت وازآن پسر می پرسید که دربرابر خانه اش چه می کند وبرای چه منظوری ساعت ها درآن جا می ایستد...

 

 چیز های دیگری نیز برای خشمگین شدن او زمینه ساز بودند. مثلاً از وقتی که شیرین به این حال وروز افتاده بود، هیچ کسی به فکرش نبود. کسی نبود که دستمال های ابریشمی هراتیش را بشوید ، یا هنگامی که به دفتر می رفت جوراب هایش را پیدا کند وبه دستش بدهد. یا بکس دستیش را که همیشه فراموشش می شد، دوان دوان برایش برساند. از آن چای های هیل دار وخوش طعم هم دیگر خبری نبود وازآن تبسم های شیرین، شیرین هم اثری نه ! حالا دیگر پسخانه در اشغال شیرین وصفورا بود واتاق نشیمن در اختیار گلاب و خواهر شیرین وخلیفه غلام رسول سلمانی ... به همین سبب مامور سبحان مجبورشده بود، که برود دراتاقکی بخوابد که نزدیک کندو خانه بود. اتاق پر از موش بود وموش ها هم سخت وقیح وچشم سفید. مامور سبحان مانند زن ها نه تنها ازموش می ترسید واز رقص آن ها بالای لحافش واهمه داشت ، بل با دیدن آن ها تمام نفرت های جهان به سراغش می آمد . واهمه ازموش ونفرت ازاین موجود موذی به خاطرآن داشت که می ترسید موش ها در پاچهء تنبانش بخزند ویا ککرکی گوشهایش را بجوند.. این درست است که ازآدم ها نمی ترسید وآنان را می کشت ؛ ولی از موش ها چرا؟ ترس از موش ها باعث می گردید تا نیمه های شب خواب به چشمانش راه نیابد. البته شبها در بستر خواب مانند محکوم به اعدامی از ترس خودش راجمع می کرد ودست هایش را به حالت دفاعی قرار می داد وپاچه های تنبانش را با ریسمانی بسته می کرد. 

 

 چند بار خواسته بود تا از خلیفه غلام رسول بخواهد تا به عوض وی درآن اتاقک بخوابد؛ اما شرمیده بود و جرأت نکرده بود ازپدرزنش چنان خواهشی بنماید. گذشته ازآن مگر صفور می گذاشت که دامادش دراتاقی بخوابد که دختر دیگرش که حالا یازده ساله شده بود، درآن جا می خوابید؟ اما مامور سبحان که به حجب وحیای خود می نگریست وبه چشم سفیدی گلاب، حیران می ماند. زیرا گلاب موجودی شده بود که از فلک نمی ترسید چه رسد به موش های ریز وترسوی کند و خانه . برعکس این گلاب بود که به آزار واذیت موش ها می پرداخت ویا با آن ها بازی می کرد. گلاب در گردن موش ها تار بسته می کرد، آن ها را دریخن خود پنهان می کرد، برای شان از دکان مرجان بقال قروت می دزدید . دانه های جواری را ازاین جا وآن جا جمع می کرد وهمین که موش هایش سیر می شدند ، آن ها را به طرف بچه های کوچه ویا به سوی مادر وخواهر شیرین پرتاب می کرد وبق بق می خندید ومامور سبحان که به این مسأله ها می اندیشید، آه بلندی از حسرت می کشید وبا خود می گفت که زنده گی اش را دراین سال ها وبه خصوص دراین ماه های پسین چگونه به نحو دردناکی دگرگون کرده اند: این " موش ها وآدم ها "

 

                                                                 ***

 

  لطیف شاگرد صوفی نجم الدین سماوارچی ، ملا حسام الدین،استاد ملاعباس جن گیررا به خوبی می شناخت. آن ها از یک قریه بودند ولطیف به خاطر داشت که ملا حسام الدین چهل شب وچهل روز هراز گاهی به چله می نشست. به چله که می نشست به اطرافش خط می کشید ، تشت آب می گذاشت ودرمیان دایره یی که کشیده بود می نشست وقصیده پخته می کرد. قصیده که پخته می کرد، می گفت : " الله الصمد، الله الصمد..."، گفته می رفت، از بام تا شام.

 

   مردم قریه شنیده بودند که اگرکسی قصیده را پخته کرده نتواند، حتماً زده می شود ویا دیوانه می گردد. ولی ملا حسام الدین چندین باری که نتوانسته بود قصیده را پخته کند نه زده شده بود ونه دیوانه. آخرین باری که ملا قصیده پخته می کرد، لطیف  طفل خرد سالی بود و پس ازآن به کابل آمده بود وخبر نداشت که حالا ملا قصیده ها پخته کرده و شاگردانی دارد. ولی همین یک سال پیش شنیده بود که ملا حسام الدین قصیده پخته کرده وحالا آدمی شده است که مرده را زنده می کند...

 

لطیف هم یکی ازهمان نوجوانان آن کوچه  بود که شیرین را هرروز می دید ودلش می خواست با او سخن بزند وشیرین هم گوشهء چشمی به سویش بیفگند. اما شیرین که به نانوایی می رفت ولطیف را در نزدیک دکان می دید، هرگز به سویش نمی نگریست. دو چشم سیاه شیرین متوجه جلیل می بود ولطیف که رقیب عشق خودرا می شناخت، از فرط حسد آرزو می کرد تا سربه تن جلیل نباشد . اگرچه لطیف به خوبی پی می برد که جلیل خوشرو وخوش اندام است و مکتب رو؛ ولی خودش سیاه چرده ولاغر اندام واز بدو خلقت لنگ ؛ اما او خود را ازدست نمی داد واهمیتی برای این حرف ها قایل نمی شد.او لنگش پاهایش را غفلتی می دانست ازسوی دستگاه آفرینش. وانگهی مگر سیاه چرده بودن ولاغری می توانست نقصی باشد دروجود آدمی ؟  هرچه بود لطیف با چشمانی پوشیده از عشق به سوی شیرین می نگریست وبا چشمانی پیچیده درآز و حسد به جلیل.

 

  چند روزی که گذشت ولطیف ، شیرین را نه درکوچه ونه در نانوایی وترکاری فروشی وقصابی یافت، قلبش به خروش وتلاطم افتاد ودرصدد آن شد که از این وآن وازجمله از جلیل معلوماتی به دست آورد؛ ولی چون راهی به جایی نبرد، ناگزیرزیرزبان اربابش را کاوید ودانست که برملکهء حسن وجمالش چه می گذرد... اما این صوفی نجم الدین بود که ازاو خواست تا به زادگاهش برود واگر ملا حسام الدین هنوز هم در همان قریه باشد، وی را به هر قیمتی که باشد وهرمصرفی وهر شرط وشروطی که بگذارد، به کابل بیاورد تا جن ها را اززیرزبان شیرین خارج کند..

 

 چاشت روز جمعه بود که ملا حسام الدین همراه با لطیف وصوفی نجم الدین به منزل مامورسبحان آمده بودند. ننه صفورا، آخرین مرغی را که درخانهء دامادش مانده بود، سربریده ویخنی آن را قاشق قاشق به دهان دخترش می ریخت. شیرین با بی میلی یخنی  آن مرغ مظلوم را می نوشید وبه گوشت آن لب نمی زد. گوشت نخوردن از طفولیت عادتش بود. شاید هم جن ها خوش نداشتند که گوشت پرنده گان را بخورند، زیرا که گوشت وخون آدمیزاد دردسترس شان بود. همچنان شیرین از بوی سیر وزعفران واسپند وشاهدانه که شب وروز دراتاقش پخش می شد، منزجرشده بود و با شنیدن این بوها حالش به هم می خورد واستفراغ می کرد. اما ننه صفورا می پنداشت که دخترش  به خاطرآن غذایی را که می خورد ، استفراغ می کند که جن ها خوش شوند. صفورا تصور می کرد که حالا شیرین فرمانبردارآن ها شده است وهرچه آن ها بگویند،  مو به مو انجام می دهد.

 

  اتفاقاً حال شیرین درآن نیمروز اندکی بهتر بود. با نگاه نسبتاً آشنایی به سوی مادرش نگریسته وحتا یک بار واژهء  " مادر" از دهنش خارج شده بود. صفورا که این کلمه را شنیده بود، از فرط خوشی وسرور اشک ریخته وتصور کرده بود که سرانجام تعویذ ها وشویست های ملا عباس جن گیر نتیجه داده وجن ها ترسیده وگریخته اند ویا از نیم غوزه سیری که دریخنی مرغ انداخته بود، کیفور شده وبه خواب رفته اند، زیرا چند لحظه یی می گذشت که شیرین چق چق نمی کرد والبته که این حادثهء بزرگ ونوید بخشی می توانست بود برای همه اهل خانواده.

 

  ملا حسام الدین وصوفی نجم الدین ولطیف که به حویلی داخل شده بودند، جن های زیرزبان شیرین هم بیدار شده  وبار دیگر بالا رفته بودند وپنهان شده بودند، درهمان جای همیشه گی شان . برای ننه صفورا، این مسأله روشن نبود که جن ها بار دیگر به خاطر زورآزمایی با ملای قمچین زن، دوباره برگشته بودند و یا از ترس گرفتاری وزنجیر پیچ شدن باز گشته وخود ها را پنهان کرده بودند. اما خوب دیگر، جن جن است واگر عقل وهوش ننه صفورا ویا مامور سبحان را می داشتند، کجا خود را درزیر تازیانهء آن ملای چله نشین می انداختند..!

 

   ملای جن گیر واستاد جن گیران که آمد ، اول رفت سر چاه ووضو گرفت. بعد نماز جمعه را خواند وبه تعقیب آن چندین رکعت نماز نفل. نماز هایش که خلاص شد به سوی آسمان نگریست.. در آسمان حتا یک لکه ابرپیدا نبود. معلوم نبود که ابرها کجا رفته اند. انگار کسی دستور داده باشد تا ملای جن گیر بتواند بدون هیچ مانع ورادعی با خداوندگار زمین وآسمان سخن بگوید واز او بخواهد که رنگش را درمیان اخوان واقران زرد نگرداند... دعای ملا که تمام شد ودست هایش را به ریش حنا بسته اش کشید، از خلیفه غلام رسول پرسید که دخترش درکجاست و درحال حاضر چه حالی وچه احوالی دارد؟ ... ملارا به پسخانه هدایت کردند وبه بالین شیرین بردند. ملا که شیرین را با آن حال دید ورنگ ورخش را همچون زرد چوبه یافت ، گفت :

 

  - درزیر زبان این ضعیفه دوجن جا گرفته اند. یکی از آن ها " مالک احمر" نام دارد. این جن خون آشام است ودرنده ومزور ومزدورشیطان رجیم  وکافر است وعاشق پیشه و دوستدار دختران وپسران نوبالغ ونابالغ. این جن کافردر روز های سه شنبه پیدا می شود وبالای هرکسی که عاشق شد تا خونش را نمکد وبه آرزویش نرسد، رهایش نمی کند. اما آن دیگرش که " مالک ابیض " نام دارد، مسلمان است ودشمن تاریکی وخون خواری. او درروز وشب جمعه به تن وبدن آدمیزاد داخل می شود. اگر چه او هم عاشق می شود ولی از خدا می ترسد. نه خون می چوشد ونه آن کار دیگر را می کند. به همین خاطر این جن ها دایم با هم درجنگ وستیز اند . اما این یک کار تصادفی نیست،کار پروردگار است.یعنی این خداوند است که هم شر را آفریده وهم خیررا. پس به این جن ها بنگرید وایمان بیاورید به قدرت های خداوند. یکی شیطان است ، دیو است ، شهوت پرست است وهوا پرست. دیگری مسلمان است وبا تقوا وخدا پرست. این یکی جسم را می پرستد وآن دیگری روح را. این یک دیو است وآن دیگری فرشته ...

 

  مامور سبحان که درگوشه یی ایستاده وبادقت به سخنان مرد جن گیر گوش می داد، ناگهان سخنان وی را قطع کرده وپرسید :

 

 - ملا صاحب شما از کجا می دانید که نام این جن ها چیست؟ مگرآن چه را که برای ما بیان کردید، از دل خود نساخته اید. آخر چطور می توان باور کرد که  جن ها دشمن یکدیگر باشند وآنقدر کوچک شوند که به چشم دیده نشوند وبتوانند تمام خون یک انسان را بخورند؟ بازشما از کجا فهمیدید که یکی ازاین ها کافر است ودیگرش مسلمان. برو برو برادر، از این خانه گمشو، برو که دیگر رنگت را نبینم....

 

اما ملا حسام الدین که این سخنان را شنید،  برآشفت وگفت :

 

 - لا حول والله قوة الا بالله ! توکی هستی که به من امر می کنی ومرا از این خانه می کشی. آیا تو مرا نمی شناسی ؟ اما تو بدان وآگاه باش که من آنقدر کتاب خوانده ام وآنقدر چله نشسته ام که نه تنها جن های تمام عالم را به نام می شناسم ، بل اگربخواهم با یک کف وچف ترا موش می سازم. فهمیدی یا نه ؟

 

 - تو اگر این قدر قدرت می داشتی به خانه های مردم برای گدایی نمی آمدی .. . تو هیچ گـُهی  خورده نمی توانی ولی اگر من بخواهم با یک مرمی ترا به دوزخ روان کرده می توانم... برو پدر لعنت، برو...

 

   نزدیک بود که کار به جاهای باریک بکشد که خلیفه غلام رسول وصوفی نجم الدین دخالت کردند وازملا عذر خواستند و مامور سبحان را نیز به گوشه یی برده وازوی خواستند تا بگذارد که ملا کارش را بکند. اما با آنهم ملا حاضر نبود تا کارش ر ا شروع کند. او می گفت :

 

 - تا وقتی که این یابو – مامور سبحان را با انگشت نشان می داد- دراین خانه باشد، من هیچ کاری نخواهم کرد..

 

***

 

   ملا حسام الدین ، فن جن گرفتن را ازپدر وپدرپدرش یاد گرفته بود. هنگامی که کودکی بیش نبود، دیده بود که چگونه پدرش کاسهء حلبی را برزمین می گذاشت ودر میان حیرت واعجاب تماشاچیان کاسه به هوا بلند می شد. کاسه به این طرف وان طرف پرواز می کرد وجنی به اندازهء یک موش از زیر آن کاسه پدیدار می شد و به سوی اولین غاری که دراتاق می دید، می گریخت وغیب می شد. اما خود ملا هرگز مؤفق نشده بود که کاسه یی را بایک چـُف،  به هوا بلند کند ویا بشقابی را با یک کــُف ، یک بلست دورتر از موقیعتش بلغزاند. مریض ها وجن زده هایی که به نزدش مراجعه می کردند، کسانی بودند که یا آنان را " سایه " گرفته می بود ویا " مردآزمای " را دیده می بودند ویا از وی می خواستند تعویذی بدهد برای دفع جن ودیو وپری از خانه ء شان. اما ملا درزنده گیش هرگز جن را ندیده بود. البته چند باری که چله نشسته بود، چند تا موجود سیاه پشمآلو به وی نزدیک شده بودند ، اما آن موجودات فرازمینی نتوانسته بودند، پارا ازدایره یی که ملا به دورش کشیده بود، فراتر گذارند. ..

 

 متعارف ترین جن در نظر ملا حسام الدین ، موجودی بود که درازا وپهنایش به اندازهء یک موش باشد . البته پدرش گفته بود که جن هایی را هم دیده است که به اندازهء یک پشک بوده اند وحتا پشک های بسیاری از خانه ها درواقع چیزی نیستند جز جن های خانه گی  ودست آموز.. ملا حسام الدین به یاد داشت که پدرش وپدر پدرش جن ها را سنگسار می کردند ، یا با قمچین می زدند و پس از آن که خط تابعیت آزآن ها می گرفتند، آن ها را زنجیر پیچ کرده وتا قاف قیامت زندانی می ساختند. ملا از پدرش اوراد وعزایم جن گرفتن را آموخته بود؛ ولی  پدرش هرگز جنی رابه او نشان نداده بود.

 

  درپس تفکرات ملا،  همین نقش های تیره از موجوداتی که آنان را درعالم خواب ورؤیا دیده بود، برجسته می شدند . همین طرح های دودی رنگی که گاه جان می گرفتند ، گاه گم می شدند وگاه خرد ویا بزرگ می گردیدند وسرانجام موجود زنده یی به نام " جن " درذهنش شکل می گرفت و باعث می شد تا ملا آن را وسیله یی قراردهد برای پیدا کردن یک مشت پول مفت ویک لقمه نان حلال !

درخورجینی که ملا حسام الدین جن گیر با خود آورده بود، هفت تا کتاب بود به نامهای : مجمع الدعوات کبیر، کتاب مکارم، بحر المنافع، حرزالامان، جمال الصالحین، عدة الدعاة و دُرمکنونه . درهریکی از این کتاب ها هفتاددعا، هفتاد طلسم، هفتاد ورد وعزیمة ، هفتاد تا جدول ، هفتاد دایره، هفتاد منتر، وهفتاد طریقهء احضار اجنه و دیو ها و اهریمن وموجودات ناشناختهء آسمانی وزمینی دیگر نوشته شده بودند. دراین کتاب ها دساتیرو رهنمود هایی درباب شیوهء دفع شیاطین، دفع وگریختاندن اجنه وترسانیدن شان ، درمورد خارج کردن جن ها وشیاطین از خانه های  آباد ویا متروک ، درباب افاقهء دیوانه واندرمورد ابطال سحر وجاودو وشکستن طلسم وطلسمات مطالب فراوانی ذکر شده بود که درحقیقت کتاب های مذکوررا انسان می توانست  دایرة المعارفی به شمار آورد، اندر فن جن گیری. درآن خورجین یک قمچین از پوست گوزن نیز بود. قمچینی نوک تیز.  نوک تیزتر از نیش " مارهای زیردرختان سنجد" ..


 ملا حسام الدین جن گیر پس ازآن که کتاب هایش را ورق زده بود،به غلام رسول سلمانی گفته بود: " مریض را برهنه کنید، چنان برهنه که فقط شرمگاه او پوشیده باشد. زیرا درکتاب مکنونه آمده است که این جن ها همان طوری که ازنــُه سوراخ داخل بدن آدمیزاد می شوند، از یکی از همین راه ها هم خارج می شوند. بنابراین ضرور است تا من خارج شدن شان راببینم تا دستگیر شان کنم وزنجیر پیچ ! دیگر این که وقتی که ضعیفه را قمچین می زنم، نباید کسی جلوم را بگیرد ویا با من گپ بزند ویا غالمغال سیاه سر ها بلند شود. باید همه چُپ باشند تا جن ها خود را به کری نزنند و صدای مرا بشنوند وبعد بهانه نیاورند. حالا می روم وضعیفه را هفت قمچین می زنم. بعد برمی گردم وپس ازده دقیقه باز به پسخانه می روم وهفت قمچین دیگر می زنم وباز برمی گردم وباز می روم وباز هفت قمچین می زنم وباز برمی گردم وده دقیقه صبر می کنم وبازبرمی گردم وباز هفت قمچین می زنم ... تا هفتاد وهفت قمچین پوره شود. حالا اگرراضی هستید خوب واگر نیستید، سروقت است که من بروم پشت کار وبارم..."

 

  با قمچین زدن شیرین به جز ننه صفورا ودامادش همه موافق بودند. البته مامور سبحان با نگاه شررباری به سوی ملا می نگریست. دلش خون بود ومی خواست کلهء بزرگ ملای جن گیر رابا چکشی که تا هنوز هم در هرهء پنجره بود ، بکوبد. باهمان چکشی که خلیفه سلمان درشب حادثه به دست داشت...حالا دیگر ذهن کاهل وخواب آلود او  بیدار شده بود. می دانست که زنش را بیهوده برهنه می کنند و بیهوده قمچین می زنند. چیزی به نام ننگ وغیرت از ژرفای وجودش قد می کشید وهمچون ابزار های صدا داری در ذهنش طنین افگن می شد. این صدا ها مامور سبحان را درموقعیت رئیس دادگاهی قرارداده بودند که می بایست در همان لحظه ودرهمان جا تصمیم قاطع خویش را مبنی بر قبول ویا رد پیشنهاد مرد جن گیر اعلان کند.

 

   درآن لحظات مامور سبحان در میان موجی از کین ونفرت نسبت به ملا دست وپا می زد. دندان هایش ا زشدت خشم به هم می خوردند، قطره های درشت عرق بر پیشانی وبینی بزرگش می درخشیدند. چشمانش به رنگ خون درآمده بودند وروح او از طریق تمام شریان ها و منفذ های بدنش به او دستور می داد که آن ملای نابکار را با یک لگد از خانه اش بیرون نماید. اما دریغا که درهمان لحظه ناگهان صدای گریهء گلاب را از کوچه شنید . گلاب را بچه های کوچه به خاطرشیطنت و بددهانی ودشنام زنی اش ، خونین ومالین کرده بودند. گلاب گریه کنان وخون چکان به سوی حویلی دویده بود ومامور سبحان باسر افگنده وشرافت لکه دار شده رفته بود که سروروی پسرش را بشوید ومرهمی برزخم شکمش بگذارد.

 

  ننه صفورا که سخنان مرد جن گیر را مبنی بر هفتاد وهفت بار قمچین زدن بر پیکر برهنهء شیرین شنیده بود، شیون کنان به او گفته بود :

 

  - ملا صاحب ، جادوگر صاحب!  جن ها درجان این دختر چه مانده اند که حالا تو هم دست وآستینت رابرزده ومی خواهی اورا با قمچین بزنی. نی نی نمی مانم که او

رابزنی. الهی هرکسی که اورا بزند، دستش خشک شود..

 

 - ننه جان، من جادوگر نیستم.  درحقیقت من اورانمی زنم، اجنه را می زنم که از نــُه سوراخ دخترت خارج شوند. اما اگر رضای شما نباشد، راهم را می گیرم ومی روم. فقط می گویم که اجنه با رفتن من چشم سفید تر می شوند وهیچگاه از بدن این ضعیفه خارج نمی شوند..

 

 ملا با گفتن این سخنان با خاطر آزرده وچهرهء درهم کشیده، کتاب هایش را در خورجین ریخت وقصد برآمدن از حویلی را کرد. اما خلیفه سلمان وصوفی نجم الدین به دامنش آویختند وگفتند که از تقصیرات آن زن  وآن آدم نادان بگذر وهرچه دلت میخواهد انجام بده ، به شرط آن که درپایان کار جن ها را زنجیر پیچ کرده واز بدن شیرین خارج ساخته باشی. .. اتفاقاً زلیخا زن کلان سلیمان تیکه دارکه ناگهان سررسیده واز قضیه آگاه شده بود ، نیز جانب مرد ها را گرفته وبردستان ملا بوسه زده  و التماس کرده بود تا قمچین را آهسته تربرپیکر شیرین حواله کند.. زلیخا آمده بود که صفورا راببیند واز وی بخواهد تا برای کالا شویی وخانه تکانی به خانه ء شان برود؛ اما حالا که درآن خانه

ملای جادو گری  را دیده بود که مرده را زنده می کند و سفید بخت  را سیاه بخت ، سخت خوشحال شده و گل از گلش شگفته بود. ابُهت مردانهء ملا، کتاب های پر از جدول ها ودایره ها ونقش ها ، کلام رسا و پرطنینش ، تاثیر خاصی بالای زلیخا گذاشته بود. او گرد گرد ملا می گشت ومی گفت : " ملا صاحب اگر حاجت مرا نیز برآوری وکاری کنی که انباقم از چشم تیکه دار بیفتد، هرقدر پیسه که خواسته باشی برایت می دهم ." زلیخا که این حرف ها را گفته و به قد کوتاه ، چشم های سرمه کرده ، ریش جو گندمی وچهرهء آفتاب سوختهء ملا می نگریست وملا درجوابش می گفت : " ان شاءالله ، ان شاءالله ... " قند دردلش آب می شد..

 

   پس از آن که زلیخا که مادر شیرین را تسلی داد و گفت که ا زچنین ملای مشهوری هرکاری بر می آید، به پسخانه رفت. شیرین را برهنه کرد، پیراهن نازکی برتنش نمود وبه جن گیر اطلاع داد که همه چیز آماده است. ملا که به پسخانه رفت، بلافاصله کارش را شروع کرد وچنین گفت :

 

 " ای جنیان ودیوان وپریان و همزادان بری وبحری وکافر ومسلمان ویهود و نصارا و حبَش وهنود ، ای مالک احمر وابیض حاضر شوید ورنج وآسیبی که از شما به این سیاه سررسیده باشد، بیرون کنید. بیرون کنید از سه صدو شصت وشش رگ، چهارصد وچهل وچهار پارچهء استخوان، هفت اندام، ونـــُـه سوراخ این ضعیفه که شیرین بنت غلام رسول بنت غلام محی الدین است بیرون روید ودیگر درگرد اونگردید...یامعشر الجن والجنیه والمجوس والمجوسیه والنصرانی والنصرانیه والحبش والحبشیه وهندویهء والهندیه والمسلمین والمسلمات بعزیمة سلیمان بن داوود والذی سیخر به الجن والجنیه والطیور والوحوش ... اطلحح ،اطلحح، اخرج ، اخرج یا اخرج..

 

 اطلحح اطلحح و اخرج اخرج که می گفت، قمچین را بالامی برد وبر تن وبدن شیرین فرودمی آورد. قمچین مانند ماری بربدن تقریباً برهنهء او تــــــَـو می خورد وبا هر ضربهء آن شیرین از جا می پرید وناله می کرد. ناله می کرد و آخ می گفت وبا شدت بیشتری چق چق می کرد...

 

 در دور دوم قمچین زدن، هنگامی که ملای جن گیر، قمچین را بالا وپایین می آورد، می گفت :

 

" اطللحح واطلحح، اخرج اخرج ، یا والدازنا، یا مالک احمر، یا شیطان المجوس ...اخرج اخرج" وبه فارسی می گفت : " تسلیم شو ، تسلیم شو، خط بینی بکش .. " و قمچین را با غیظ تمام بر پیکر شیرین می کوبید. صدای شیرین بر می خاست ، چیغ می زد ومی گفت : " ننه جان، ننه جان، واخ واخ ، مامورصاحب نزن نزن، درد می کنه ... کشتیم دیگر، بس است بس است.."

 

  شیرین این کلمات را کنده کنده بیان می کرد واز درد به خود می پیچید ؛ ولی همین که ملا حسام الدین از پسخانه بیرون می شد، بار دیگر وبا سماجت خاصی چق چق هایش را از سر می گرفت وخیره خیره به سوی زلیخا می نگریست. ننه صفورا ناله ها واستغاثه های دخترش را می شنید ومویه می کرد. پیراهنش را برتنش می درید وبر  سر و روی خود می کوبید. دیگر درته چشمان سیاه وبا حالتش رنگ نا باوری نشسته بود ودلش می خواست مامور سبحان پیدا شود وبا یک لگد آن ملای  فریب کار را ازخانه بیرون کند.

 

  پدرشیرین هم رنگ ورخش را باخته بود. او حیران وپریشان وپشیمان بود. این طرف وان طرف می رفت وتنها کاری که از دستش برمی آمد، حساب کردن ضربه های قمچین ملای جن گیر بود. صوفی نجم الدین که درروی صفهء حویلی نشسته بود، هم خون دل می خورد. هرضربه یی که برتن شیرین فرود می آمد، به قلبش می نشست و تصور می کرد که این ضربه را خودش وارد کرده است ، نه ملا حسام الدین. زیرا اگر لطیف را به موسهی لوگر نمی فرستاد، احتمال این که جن گیر دیگری درآن وقت وزمان در کابل پیدا شود، بسیارکم بود. اومی پنداشت که از ترس روس ها وکمونیست ها تمام مارگیران وجن گیران وملنگان وجادو گران وقلنداران وچرسیان وبجل بازان گریخته اند ورفته اند به پشاور یا به مشهد ودوبی .. صوفی نجم الدین شاگردش لطیف را نیز نمی بخشید که با نیم سخنش ، یکشبه رفته بود به موسهی ودراین روز جمرات این ملای سنگدل را آورده بود برای قمچینکاری دختر بهترین دوستش خلیفه غلام رسول سلمانی . به همین سبب بود که در همان دور اول وردخانی وقمچین زنی ، لگد جانانه یی برگردهء لطیف زده وگفته بود: " حرامزاده ، این جا چه گــُه می خوری ، برو دکان را باز کن."

 

  مامور سبحان رفته بود به کوچه. دست گلاب در دستش بود. می خواست بداند چه کسی پسرش را لت وکوب کرده تا سزایش را بدهد. سبحان خشمگین وعصبانی بود و با همه وهرچیز سرجنگ داشت... از مرجان بقال هم با لحن پرخاشگری پرسیده بود که چه کسی گلاب را زده است. مرجان اظهار بی اطلاعی کرده وگفته بود " من از خود هزارتا کار دارم. بیکار نیستم که جنگ و دعوای بچه های حرامزاده وبی تربیت مردم را ببینم... " مامور سبحان سنگی را از زمین برداشته بود تا مرجان بقال را با آن بزند ؛ ولی به عوض زدن وی ،  سگ لاغر وتنبل زیر پیشخوان دکان او را زده بود . سگ جف زده ، قوله کشیده وگریخته بود ومامور سبحان هم مسافت زیادی به عقب سگ دویده بود .. بعد برگشته بود وبچه ها ودختر هایی را که به تک درخت " شنگ " کوچه بالا شده وبه حویلی او می نگریستند، دشنام داده وبا سنگ زده بود..

 

 تمام این کارها را مامور سبحان درمدت کوتاهی انجام داده وهنوزخشمش تسکین نیافته بود که به منزل باز گشته بود. درحویلی کسی نبود؛ اما درگوشهء بام ها وپشت پنجره های همسایه ها یش سایه های زیادی را دیده بود . سایه هایی را که از سرکنجکاوی به سویش می نگریستند وبه نظرش می رسید که با انگشت اورابه همدیگر نشان می دادند و می گفتند : بی غیرت!

 

 صدای اطلحح اطلحح واخرج اخرج گفتن جن گیر وصدای ضربه های قمچین وناله وشیون شیرین ازلای درزهای پنجرهء پسخانه به بیرون نفوذ می کرد ودرگوشش  طنین وحشتناکی به جا می گذاشت وخشم ونفرتش نسبت به آن ملا افزون می گردید. او خویشتن را گناهکار احساس می کرد ودلش برای شیرین می سوخت. البته این مسأله  شگفتی بر انگیز بود که چنین آدمی که به جنون وجنایت عادت کرده بود، چگونه ناگهان قلبی یافته بود ، لبریز از احساس وعاطفه. آیا این همه به خاطر عشق بود؟ ازپسخانه صدای درد آلود شیرین را که می گفت : " واخ واخ ، مامورصاحب کشتیم ، .. بس است، بس است ... " می شنید وعرق شرم و ندامت بر جبینش می نشست. .. شاید همین دلایل سبب شده بودند وشاید هم همان طعنهء ذهنی اش  یعنی واژه ء " بیغیرت " که مامور سبحان را مسحورقدرت قاهرخود ساخته بودند و ناگهان مانند یک پلنگ زخمی به سوی پسخانه یورش برده بود.

 

  مامورسبحان که به پسخانه رسیده بود، قمچین زبان ماررا ازدست ملای جن گیر قاپیده ، از یخنش گرفته واورا کشان کشان به روی صفهء حویلی آورده بود واینک باغیظ وانزجار بی پایان با همان قمچینی که نوک تیزش مانند نیش های مار های زیردرختان سنجد بود، به سروروی ملا حسام الدین جن گیر می زد وبا هرضربه قمچین احساس می کرد که لکهء سیاهی که برشرافتش  نشسته بود، آرام آرام پاک می شود..اما هنوز شرافتش کاملاً پاک نشده بود که دروازهء کوچه را با شدت تمام کوبیده بودند./


April 27th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب